درد و دل
دیگه نمیکشم
کافیه!
کمی درد و دل برا خالی شدنم:)
تا کی باید اینهمه فشار تحمل کنم؟ فشارهایی که هیچکی درکشون نمیکنه و به مسخره میگیرنش؟
هی زور میکنن حرفای دلت رو بگو ولی نمیتونم
چرا؟ چون هر وقت چیزی گفتم یا گفتن خاک تو سرت با این افکارت یا داد زدن و یا مسخرم کردن و خندیدن و با تمسخر به همه جار زدن که من همچین فکرایی دارم
به نظرتون میتونم با اینا چیزی به زبون بیارم؟ نه
ما مشکلات زیادی داریم و اینو هیچوقت درک نکردن که من و ماهی حرف نمیزنیم تا به مشکلاتشون اضافه نشه
خواهر بزرگم به اندازه کافی فشار و مشکل رو دوش مامانم نمیزاره و من نمیخوام یکی دیگه از این مشکلات باشم تا به کلی پرتم کنن
حالم خوب نیست
حتی تو خونه هیچ حریم شخصی ای ندارم:|
وقتی گریه میکنم داد میزنن بگو چرا گریه میکنی و این حالم رو بد میکنه
بعضی وقتا میشه که از شدت بیکاری گریه میکنم و میدونم که اگه به زبونش بیارم کلی سرزنشم میکنن و داد میزنن
تا حالا تو عمرم یه اشتباه بد کردم و تا آخر عمرم اون رو قراره بکوبن تو سرم
چطور باید کاری کنم چیزی رو که نمیشه رو فراموش کنن؟
چرا به این فکر نمیکنن که من فرق کردم؟
چرا فکر میکنن من مثل خواهر بزرگمم و باید از الان رل داشته باشم؟
همه اینا برام خیلی مبهمه
خانوادم اونجور که باید من رو نمیشناسن
وضع اینجوریه که من از چند سال پیش هیچکدوم از حرفام رو رو به رو به مامانم نگفتم و همشون رو یا پیام دادم و یا رو کاغذ نوشتم دادم و در رفتم و اونا هنوزم به این عادت نکردن و هر بار داد میزنن چرا اینکارو میکنی و یه لحظه هم به این فکر نمیکنن که زدن بعضی حرف ها رو در رو برا من خیلی سخت و تا حد خیلی خیلی زیادی غیر ممکنه
با اینکه تاحالا با پسری حرف نزدم ولی فکر میکنن با یکی چت میکنم در حالی که همه اینا برام چرت و بی معنیه
و هیچوقت به علایقم احترام نمیزارن و در مورد اینکه کیپاپرم همیشه غر میزنن و میگن عقل نداری یا اونا رو بیشتر از ما دوست داری
من وقتی کاملا وابسته کیپاپ شدم که تنها شدم و بهم توجه نشون داده نشد و فشارها روم اضافه شدن
واقعا از این مطمئنم که اگه الان دوستام و آیدلام نبودن من دو سال پیش مرده بودم
همیشه قدر دوستاتون رو بدونید
دو ماه پیش با رفیق صمیمیم قهر کردم و دقیقا اونموقع اتفاقات بد زیادی افتاد و من کسی رو نداشتم که حرفای دلم رو بهش بزنم و تا حدی رسید که از بی محلیش زدم زیر گریه و بعدش حرفام و دردام رو دلم سنگینی کردن و دیگه نفسم بالا نیومد و اینجور شد که باهاش آشتی کردم
وقتی گریه کردم تو کلاس بودم و معلم نداشتیم و از اونجایی که نمایندم و اونروز حالم خوب نبود و ساکت بودم و بچه ها هیچ جوره به حرفم گوش نمیکردن و وقتی گریه کردم کل کلاس در سکوت فرو رفت و دیگه کسی تا یه ساعت چیزی نمیگفت و در سکوت بودن:|